❋♫◄๑۩۞۩๑ قـَــشَـــنـــگـــــ✿ـــــ ๑۩۞۩๑►♫❋

اینجا ؛ جایی برای گفتن آرزو ها ؛ دردها ؛ اشک ها و لبخند هام ؛ اینجا برا من حکم همون چاه رو داره برا... اینجا همدم تنهایی منه ؛ اینجا مثل دفتر خاطراته برام.

من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟

پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم

تنهاییت برای من …

غصه هایت برای من  …

همه بغضها و اشکهایت برای من ...

اذیتها ، آزارها و عصبانیت هایت برای من ...

فقط بخند برایم ، بخند

آنقدر بلند

تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را…

صدای همیشه خوب بودنت را

تا من هم یکبار خنده را تجربه کنم

فقط بخند ، همین ...

[ دو شنبه 27 آبان 1392برچسب:,

] [ 12:37 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

وقتی دل ارزش خودش را از دست بدهد

  و چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن نداشته باشد،

وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی،

وقتی دیگر هر چه دل تنگت خواسته باشد گفته باشی،

وقتی دیگر دفتر و قلم هم تنهایت گذاشته باشند،

وقتی از درون تمام وجودت یخ بزند،

وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مرگ بکنی،

وقتی احساس کنی تنهاترین هستی،

چشمهایت را ببند و از ته دل بخند

 که با هر لبخند روحی خاموش جان میگیرد

 و درخت پیر جوان میشود.

 

 

[ دو شنبه 27 آبان 1392برچسب:,

] [ 12:36 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :

* تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت*


 

——————————
 
 

بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

*من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
 
 

——————————
 
 
 

و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی
بعد از سالها به این دو تا شاعر داده


 
* دخترک خندید و پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

 

 

 

 

مسعود قلیمرادی:

 

 

او به تو خندید و تو نمیدانستی

این که او می داند

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

از پی ات تند دویدم

سیب را دست دخترکم من دیدم

غضبآلود من نگاهت کردم

بر دلت بغض دوید

بغض چشمت را دید

دل دستش لرزید

سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک

و در آن دم فهمیدم

آنچه تو دزدیدی سیب نبود

دل دردانه ی من بود که افتاد به خاک

ناگهان رفت و هنوز

سالهاست که در چشم من آرام آرام

هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان

می دهد آزارم

چهره ی زرد و حزین دختر من هر دم

می دهد دشنامم

کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که خدای عالم

زچه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

 

 

 

 

........................................................................

 اینم ادامه شعر از زبان باغ
شاعرش هم محمدحسین اسدی هست

 

 

 


" باغ "

و من آن باغ پر از حسرت و آه

که پر از تکرارم

شاخه هایم پر سیب

و کمی غمگینم

از چه رو این همه اصرار و گناه !

تو ببین پر سیبم

دانه ای چند کجا ...

که تواند بدهد آزارم ! ؟



گفتمش رخصت چیدن بد نیست

او بگفت سخت نگیر ... چشمی نیست !

گفتمش در پی او تند ندو

او بگفت فرصت نیست

گفتمش دخترکم ، سیب خودت را به دهان محکم گیر

او بگفت دست و دلم با هم نیست

گفتمش سیب بگو ، غرق به خاکی تو چرا

او بگفت زخم تنم را که دگر مرهم نیست

گفتمش اشک دگر لرزش تو بهر چه بود

او بگفت بغض شکسته که دگر با من نیست



لحظه ای چند سکوت

خش خش برگ درختان تو بگو ، حاجت بود ؟

تو که با هر قدمش نالیدی ! ! !

کوچه از دور به ما لبخند زد

کوچه ها عادت دیرینه ی رفتن دارند



و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

قصه ی سیب کمی طولانی است

آدم و حوا بود

و از آن روز جدایی رخ داد

 

 

 

[ جمعه 12 مهر 1392برچسب:,

] [ 12:9 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

این روزها

هر جا که پا میذارم


با خودم تنهایی می شینمو


جای خالیتو که حس می کنم


همه رو شکل تو می بینم

 

 

 

 

[ چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:50 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

 فقط بوی یه عطر

شنیدن صداش

خوندن اخرین smsش

یک تشابه اسم

برای چند لحظه....

باعث می شه دقیقا احساس کنی.....!

که قلبت داره از تو سینت کنده می شه

[ چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:46 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او:

نازنینم اَدم....

با تو رازی دارم !..

اندکی پیشتر اَی ..

اَدم اَرام و نجیب ،

اَمد پیش !!.

زیر چشمی به خدا می نگریست

!.. محو لبخند غم آلود خدا !

دلش انگار گریست .

نازنینم اَدم!!.

( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..

یاد من باش ...

که بس تنهایم !!.

بغض آدم ترکید ، ..

گونه هایش لرزید !!

به خدا گفت :

من به اندازه ی ....

من به اندازه ی گلهای بهشت .....

نه ...

به اندازه عرش..نه ....نه

من به اندازه ی تنهاییت ،

ای هستی من ،

.. دوستدارت هستم !!

اَدم ،..

کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !...

راهی ظلمت پر شور زمین ..

طفلکی بنده غمگین اَدم!..

در میان لحظه ی جانکاه ، هبوط ...

زیر لبهای خدا باز شنید ،...

نازنینم اَدم !...

نه به اندازه ی تنهایی من ...

نه به اندازه ی عرش...

نه به اندازه ی گلهای بهشت !...

که به اندازه یک دانه گندم ،

تو فقط یادم باش !!!!

نازنینم اَدم ....

نبری از یادم ؟؟!!!!..

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:3 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد.

 

 

حسین پناهی

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:57 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

زندگی آرام است،مثل آرامش یک خواب بلند

زندگی شیرین است،مثل شیرینی یک روز قشنگ

زندگی رویایست،مثل رویای یک کودک ناز

زندگی زیباست،مثل زیبایی یک غنچه ی ناز

زندگی تک تک این ساعتهاست،زندگی چرخش این عقربه هاست

زندگی راز دل مادر من،زندگی پینه ی دست پدر است

زندگی مثل زمان در گذر است

زندگی آب روانی است روان می‌گذرد..

آنچه تقدیر من و توست همان می‌گذرد.

 

 

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:57 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

گاهی نه گریه آرامت میکند و نه خنده

نه فریاد آرامت میکند و نه سکوت

آنجاست که با چشمانی خیس

 

رو به آسمان میکنی و میگویی

 

خدایا تنها تو را دارم

تنهایم مگذار

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:56 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

من نمی دانم که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

واژه ها را باید شست .

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.

زیر باران باید رفت.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.

دوست را، زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست.

زیر باران باید بازی کرد.

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی ،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:49 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

قلب من قالی خداست
تار و پودش از پر فرشته هاست
پهن کرده او دل مرا
در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب
برق می زند
قالی قشنگ و نو نوار من
از تلاش آفتاب
شب که می شود، خدا
روی قالی دلم
راه می رود
ذوق می کنم، گریه می کنم
اشک من ستاره می شود
هر ستاره ای به سمت ماه می رود
یک شبی حواس من نبود
ریخت روی قالی دلم
شیشه ای مرکب سیاه
سال هاست مانده جای آن
جای لکه های اشتباه
ای خدا به من بگو
لکه های چرک مرده را کجا
خاک می کنند؟
از میان تار و پود قلب
جای جوهر گناه را چطور
پاک می کنند؟
آه
آه از این همه گناه و اشتباه
آه نام دیگر تو است
آه بال می زند به سوی تو
کبوتر تو است
قلب من تند تند می زند
مثل اینکه باز هم خدا
روی قالی دلم قدم گذاشته
در میان رشته های نازک دلم
نقش یک درخت و یک پرنده کاشته
قلب من چقدر قیمتی است
چون که قالی ظریف
و دست باف اوست
این پرنده که لای تار و پود
آن نشسته است
هدهد است
می پرد به سوی قله های قاف دوست

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:46 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

گفتی که به احترام دل باران باش

باران شدم و به روی گل باریدم



گفتی که ببوس روی نیلوفر را

از عشق تو گونه های او بوسیدم



گفتی که ستاره شو ، دلی روشن کن

من هم چو گل ستاره ها تابیدم



گفتی که برای باغ دل پیچک باش

بر یاسمن نگاه تو پیچیدم



گفتی که برای لحظه ای دریا شو

دریا شدم و تو را به ساحل دیدم



گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش

مجنون شدم و ز دوریت نالیدم



گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز

گل دادم و با ترنّمت روییدم



گفتی که بیا و از وفایت بگذر

از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم



گفتم که بهانه ات برایم کافیست

معنای لطیف عشق را فهمیدم

 

 

 

 

 

 

[ یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,

] [ 21:14 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

 

عشق یعنی با غم الفت داشتن

           

          سوختن با درد نسبت داشتن                  

 

                عشق دریک جمله یعنی انتظار

 

                        انتظار روز رجـــعت داشتن

 

                                عشق یعنی مستی و دیوانگی

 

                                        عشق یعنی در جهان بیگانگی 

 

                                                عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

 

                                                    عشق یعنی سجده ها با چشمان تر

 

                                                            عشق یعنی سر به در آویختن

 

                                                   عشق یعنی اشک حسرت ریختن           

 

                                             عشق یعنی در جهان رسوا شدن       

 

                                       عشق یعنی مست و بی پروا شدن

 

                                عشق یعنی سوختن یا ساختــن  

 

                        عشق یعنی زندگی را باختن

 

               عشق یعنی انتـــظار و انتـــظار

 

        عشق یعنی هرچه بینی عکس یار

 

عشق یعنی دیـده بر در دوختـن 

 

        عشق یعنی در فراقش سوختن

 

               عشق یعنی لحظه های التهاب

 

                        عشق یعنی لحظه های ناب ناب

 

                                عشق یعنی با پرستو پر زدن  

 

                                         عشق یعنی آب بر آذر زدن

 

                                                عشق یعنی سوز نی آه شبان 

 

                                                   عشق یعنی معنی رنگین کمان

 

                                                           عشق یعنی با گلی گفتن سخن

 

                                                    عشق یعنی خون لاله بر چمن

 

                                              عشق یعنی شعله بر خرمن زدن

 

                                       عشق یعنی رسم و دل برهم زدن    

 

                                عشق یعنی یک تیمم یک نماز       

 

                        عشق یعنی عالمی راز و نیاز       

 

               عشق یعنی چون محمد پا به راه        

 

        عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه  

 

عشق یعنی بیستون کندن به دست    

 

        عشق یعنی زاهد اما بت پرست    

 

                عشق یعنی همچومن شیدا شدن

 

                         عشق یعنی قلــه و دریا شدن 

 

                                عشق یعنی یک شقایق غرق خون        

 

                                          عشق یعنی درد ومحنت دردرون

 

                                               عشق یعنی یک تبلور یک سرود  

 

                                                    عشق یعنی یک سلام و یک درود     

 

                                                            عشق یعنی جام لبریز از شراب

 

                                                     عشق یعنی تشنگی یعنی سراب

 

                                               عشق یعنی حسرت شبهای گرم

 

                                          عشق یعنی یاد یک رویای نرم

 

                                عشق یعنی غرقه گشتن در سراب

 

                         عشق یعنی حلقه های بی حساب

 

                عشق یعنی تا ابد بی سرنوشت

 

        عشق یعنی آخــرخط بهـشــت   

 

عشق یعنی گم شدن در لحظه ها

 

        عشق یعنی آبـی بی انتـــها  

 

                عشق یعنی زرد تنها و غریب 

 

                         عشق یعنی سرخی ظاهر فریب

 

                                عشق یعنی تکیه بر بازوی باد

 

                                           عشق یعنی حسرتت پاینده باد

 

                                               عشق یعنی هرزمان تنها شنیدن نام او

 

                                                   عشق یعنی هرچه گفتن هرچه کردن بهراو

 

 

 

[ یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,

] [ 21:7 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

دلتنگم...

دلتنگ روزهای با هم بودنمان ...

دلتنگ تو...

دلتنگ من...

دلتنگ لبخندهایمان!

دلتنگ همه چیزهایی که از آن ِ من و تو بود...!حیف که بود...!

دلتنگ صدایی هستم که هربار مرا به نام صدا می زد و چشم هایی که هر بار خیره به  من می ماند.

دلتنگ دست هایی هستم که نوازشگرم بود وشانه هایی که تکیه گاه دلتنگیم...!

دلتنگم...

دلتنگ ِتو...!

اما امروز نه دستی هست که نوازشم کند و نه شانه ای که تکیه گاهی باشد برای دلتنگیَم...!

امروز نه دستانت را دارم ،نه نگاهت را،نه شانه هایت را ...!

امروز عجیب دلتنگم و تو نیستی...

امروز می خواهمت و تو نیستی...

امروز چشم هایم تو را می خواهد ، لب هایم نام تو را فریاد می زند و دستانم عجیب دلتنگ لمس ِ دست های گرم توست...

دلتنگم ...

دلتنگ ِ همه ی روزهایی که تو را داشتم...!

دلتنگ ِ همه ی روز هایی که تو مرا داشتی...!

امروز اما عجیب دلتنگتم و تو نیستی...

امروز تو دلتنگ ِ کیستی...؟

چشم هایت به کدامین سوست...؟

کدام دست دستانت را می فشارد ؟

کدام قلب خانه ی توست...؟

                  امروز شانه هایت پناه ِ کدامین دل ِ دلتنگ است...!؟!!!؟!

 

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 20:35 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

نه! وصل ممکن نیست...

همیشه فاصله ای هست

اگرچه منحنی آب، بالش خوبی ست

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله ای هست

دچار باید بود

و گرنه،

زمزمه ی حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد

و عشق سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست

...و عشق صدای فاصله هاست

صدای فاصله هایی که غرق ابهامند

نه!!

 



صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ،

می شوند کدر...

همیشه عاشق تنهاست!...

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 20:23 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

اي مسافر !

اي جدا ناشدني !

گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببينمت .


بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .


آه ! که نميداني ... سفرت روح مرا به دو نيم مي کند ... و شگفتا که زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد ...


بگذار بدرقه کنم واپسين لبخندت را و آخرين نگاه فريبنده ات را !


مسافر من ! آنگاه که مي روي کمي هم واپس نگر باش . با من سخني بگو . مگذار يکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمي تابم ...


جدايي را لحظه لحظه به من بياموز... آرام تر بگذر ...


وداع طوفان مي آفريند... اگر فرياد رعد را در طوفان وداع نمي شنوي ؟! باران هنگام طوفان را که مي بيني ! آري باران اشک بي طاقتم را که مي نگري ...
من چه کنم ؟ تو پرواز مي کني و من پايم به زمين بسته است ...
اي پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمي داني ... نمي داني که بي تو به جاي خون اشک در رگهايم جاريست ...
از خود تهي شده ام ... نمي دانم زمانی که باز گردي مرا خواهي ديد ؟؟؟

 

 

 

 

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 20:18 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

یک پنجره برای دیدن ...

یک پنجره برای شنیــــدن ...

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــی ...

در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــد ...

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــگ ...


یک پنجره که دست های کوچک تنهایــی را ...

از بخشش شبانه ی عطر ستاره ها ...

سرشار می کنــــــــــــــد ...

و می شود از آنجـــــــــــا ...

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کـرد ...

یک پنجره برای من کافیــســـت ...




 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 20:15 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن ، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .

پسر  با عصبانیت گفت:  چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟  

مادر گفت : 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم

 

تولدت مبارک...!   

 

 

پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت.

وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ، 

 

ولی مادر دیگر در این دنیا نبود ...

 

 

 

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 20:11 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟


پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

 

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 20:3 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

دختری از پسری پرسید که آیا اونو قشنگ می دونه ؟

پسر چواب داد نه !

پرسید که آیا دلش می خواد تا ابد با اون بمونه ؟

گفت نه !

سپس پرسید اگه تر کش کنه گریه می کنه ؟

و بار دیگه تکرار کرد نه !

دختر خیلی ناراحت شد ، وقتی دیگه دختر خواست بره در حالی که اشک داشت از چشماش جاری می شد .

پسر بازوهاشو گرفت و گفت :


تو قشنگ نیستی بلکه زیبایی !

من نمی خوام تا ابد با تو باشم ، من نیاز دارم که تا ابد با تو باشم !

و اگه تو بری من گریه نمی کنم... میمیرم !

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:56 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

دیروز به دیدنم آمده بودی با یه دسته گل سرخ ،

نگاهی مهربان، همان نگاهی که سالها آرزویش را داشتم

و تو از من دریغ می کردی،

گریه کردی و گفتی دلم برایت تنگ شده است

و من فقط نگاهت کردم

وقتی رفتی اشکهایت سنگ قبرم را خیس کرده بود

 

 


 

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:45 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

پدر دخترک پنج ساله اش را تشر زده بود که چرا کاغذ کادویی طلایی گران قیمتش را خراب کرده .

مخارجش زیاد بود و هزینه های زندگی کلافه اش می کرد .

اما وقتی که دخترک جعبه کادو پیچ شده را به او داد از رفتار تندش پشیمان شد .

جعبه را باز کرد اما وقتی چیزی درون آن نیافت با عصبانیت گفت ،

هنوز نمی دانی وقتی هدیه ای به کسی میدهی انتظار دارد که چیزی درون آن باشد

 

اشک در چشمان دخترک حلقه زد و با بغض گفت :

 

اما پدر جعبه که خالی نیست پر از بوسه های من است

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:35 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]


حسادت من قسمتی از این عشق است

 

قسمتی که تورا برای من از دیگران جدا کرده است

 

 قسمتی از نهالی که با دستهای تو به قلب من پیوند میخورد

 

بارور میشود

 

و ویران کننده است

تو از قوانین حرف میزنی ومن از ناهنجاری این روح بیقرار !

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:33 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

میرسد !

شبیه  لطافتی که  درصدای امدن عزیزی هست .

 مثل لحظه ای که خاطره ای از راه  میرسد .

نگاه که کنی رد امدنش را همه جا میبینی

از کنار هر شاخه ای که میگذری سلام معنی داری میشنوی ،

 صدایی شبیه سرود یک شروع

از کنار ساقه ها گه میگذری

 در نی نی چشمهایت کودکانه شان نگاهی میبینی پر از باور آینده

 از کنار پنجره های روشن که میگذری نور امدنش چمشهایت را میزند

بویی همه جا را گرفته است ،

بوئی  که شبیه انرا جائی استشمام نکرده ای

بوئی شبیه قند ، شبیه ذوق ، شبیه بچگی !

بوی دستهای مادران خستگی

 که بر تمام خانه سایه افکنده است

 و شمیم تازگی  را به هر اتاق ،

پشت هر پرده ،

عمق هر گنجه ،

روی هر قالی  پاشیده است

و لابلای ملحفه های گلدار...

انگار خاطر هیچکس ازرده نیست ، نبوده است

 خوب است ! هیچ کس سختی ها را به خاطر نمی اورد

هیچکس به گذشته فکر نمیکند

ماهی ها هر چه در دل دارند به موجهای کوچک دلخوشی سپرده اند

جوجه های روشن ومعصوم

 همین نزدیکی ها ،

دانه های کوچکی را انتظار میکشند که در دستهای من و توست

جوجه هائی که مادرههای سبزشان سبزه میگذارند ، رخت میدوزند

و پدرهایشان شب با دوماهی قرمز بازیگوش به خانه بر میگردند

بوی بهار می­آید

 باور میکنی ؟

 

 

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:30 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

دیدی که سخت نیست تنها بدون من...؟



دیدی که صبح می شوند،شبها بدون من؟



این نیض زندگی بی وقفه می زند



فرقی نمی کند با من یا بدون من



دیروز اگرچه سخت،امروز هم گذشت



طوری نمی شود فردا بدون من



گاهی گرفته ام.....!



این جا بدون تو.....!



حالت چگونه است



آنجا بدون من...؟

 

 

 

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:23 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

تلخی این جدایی رو با گریه بدترش نکن
ما که شکسته دلمون تو دیگه پرپرش نکن
من که دلم خونه ولی دوس ندارم تو بشکنی
فقط بدون هر جای اون دنیا برم تو با منی
چیزی ندارم که بگم غیر از خداحافظ عزیز
اشکای نازنینتو به پای رفتنم نریز
یه دنیا حرف تو دلم اما نمیتونم بگم
چه فرقی داره وقتی که بدون تو باید برم
چیزی ندارم که بگم غیر از خداحافظ عزیز
اشکای نازنین تو به پای رفتنم نریز

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:19 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

 

گاهی پای کسی میمانی ....

که نه دیدی اش .... نه میشناسی اش .......

فقط حسش کرده ای .... تجمسمش کرده ای
....

پشت هاله ای از نوشته های مجازی روی پیج مجازی اش ...


که هر روز میخوانی و در جوابش میگویی ....


لایک
....

 

دست همیشه برای زدن نیست ....

کار دست همیشه مشت شدن نیست .....


دست که فقط برای این کار ها نیست .....


گاهی دست میبخشد .....


نوازش میکند ..... احساس را منتقل میکند .....


گاهی چشمها به سوی دست توست .....


دستت را دست کم نگیر ........

 

 

 

 

 

[ سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:,

] [ 14:51 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

[ سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:,

] [ 14:46 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

 

 

در راهیهبیهنور قدمهمی گذارم

 

قدم هاییهکوتاههناهمطمئن

 

جلویهراهم افسانهههایی را می بینمهکه هر کدامهرازیهپشتهخودهپنهان کردههاند

 

چهرهههاهوهچشم هایی را می نگردمهکه دردیهدر دلهخودهنگاههداشته اند

 

از رویهجویهخیابانههاهمیهپرمهتاهراهم یکنواخت نباشد

 

ناگهانهپایم پیچ می خوردهتعادلم را ازهدست می دمهاما میهدانم نمی افتم

 

دوبارههپا در جادههمی گذارم

 

سرم راهرو بههآسمانهمی کنمهتا آبي آسمانهستایش کنم

 

دلمهغمناکهمی شود

 

چون باز ابری سایه اش رویهخورشید گستردهو نگذاشتهغروب را ببینم

...

نا گهانهظلمتهشکافت

 

آذرخشيهفرود آمده، و مرا ترساند

 

رگباریهنشستهبر شانه هایمهاز در همدلی

 

اماهکوتاه 
 
خواستم سايه راهبه دره رها کنم اماهسکوت نگذاشت

و منههمچنان ...

 

 

[ سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:,

] [ 14:41 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

می خواهم برگردم به روزهای کودکی

آن زمان ها که: پدر تنها قهرمان بود.

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند.

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.

تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

 

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود ...!

 

 

 

 

 

[ یک شنبه 26 خرداد 1392برچسب:,

] [ 11:34 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

 

وقتی که قلب‌ هایمان‌ کوچک‌تر از غصه‌هایمان‌ میشود،

وقتی نمیتوانیم‌ اشک هایمان ‌را پشت‌ پلک‌هایمان‌ مخفی کنیم‌

و بغض هایمان ‌پشت‌ سر هم‌ میشکند ...

وقتی احساس‌ میکنیم

بدبختیها بیشتر از سهم‌مان‌ است

و رنج‌ها بیشتر از صبرمان ...

وقتی امیدها ته‌ میکشد

و انتظارها به‌ سر نمیرسد ...

وقتی طاقتمان تمام‌ میشود

و تحمل مان‌ هیچ ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ مطمئنیم‌ به‌ تو احتیاج‌ داریم

و مطمئنیم‌ که‌ تو

فقط‌ تویی که‌ کمکمان‌ میکنی ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را صدا میکنیم

و تو را میخوانیم ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را آه‌ میکشیم

تو را گریه ‌میکنیم ...

و تو را نفس میکشیم ...

وقتی تو جواب ‌میدهی،

دانه ‌دانه‌ اشکهایمان ‌را پاک‌ میکنی ...

و یکی یکی غصه‌ها را از دلمان ‌برمیداری ...

گره‌ تک‌تک‌ بغض‌هایمان‌ را باز میکنی

و دل شکسته‌مان‌ را بند میزنی ...

سنگینی ها را برمیداری

و جایش‌ سبکی میگذاری و راحتی ...

بیشتر از تلاشمان‌ خوشبختی میدهی

و بیشتر از حجم لب‌هایمان، لبخند ...

خواب‌هایمان‌ را تعبیر میکنی،

و دعاهایمان‌ را مستجاب ...

آرزوهایمان‌ را برآورده می کنی ؛

قهرها را آشتی میدهی

و سخت‌ها را آسان

تلخ‌ها را شیرین میکنی

و دردها را درمان

ناامیدی ها، همه امید میشوند

و سیاهی‌ها سفید سفید ...

[ چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,

] [ 18:8 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

موضوع انشاء : خوشبختی

 

به نام خدا

خوشبختی یعنی قلب پدر و مادرت بتپد

 

پایان !!!

[ چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,

] [ 18:2 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه