❋♫◄๑۩۞۩๑ قـَــشَـــنـــگـــــ✿ـــــ ๑۩۞۩๑►♫❋

اینجا ؛ جایی برای گفتن آرزو ها ؛ دردها ؛ اشک ها و لبخند هام ؛ اینجا برا من حکم همون چاه رو داره برا... اینجا همدم تنهایی منه ؛ اینجا مثل دفتر خاطراته برام.

تو کجایی سهراب؟

آب را گل کردند...

چشم ها را بستند و چه با دل کردند…

وای سهراب کجایی آخر؟ ...

زخم ها بر دل عاشق کردند ..

خون به چشمان شقایق کردند !

تو کجایی سهراب؟ ..

که همین نزدیکی عشق را دار زدند ! ...

ای سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی ست…

دل خوش سیری چند...

صبر کن سهراب…

گفته بودی قایقی خواهی ساخت !

قایقت جا دارد؟

من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم…

[ شنبه 13 مهر 1392برچسب:,

] [ 19:24 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

تقدیم به لایق ترین و پر احساس ترین و دوست داشتنی ترین موجود جهان
 
 

نه اینکه فروغ فرخزاد ، سرکشی های کودکانه اش را 

حراج مردانه های روزگارش نکرد ... 

نه اینکه سیمین بهبانی در پارک لاله 

بی خبر از باتوم های آماده به خدمت 

برای حمایت از حق برابری به خون نشست ....

نه اینکه نسرین ستوده دنده هایش را برای آزادی زیر لگد ها گذاشت 

و با لهجه ی آزادی برای کودکانش از پشت میله ها لالایی می خواند 

نه اینکه دست های تاول زده ی عروس های جنوبی 

نخل های نیم سوز خرمشهر را سرپا نگه داشت ........

هنوزم که هنوزه آیدا در دور ترین آینه ها 

بر افراشته ترین تصویر شاملوی بر ویلچر نشسته است ... 


هنوزم که هنوزه یک نسل زنانه بی آنکه درد هایش را 

به شانه های قیصر بیندازند 

برای برابری می جنگند .... بی منت ِ تمام ِ تاریخ


که آنها را زیر بند رخت ها مدفون کرد .............

به امید روزی که بی ترس قضاوت .... 

همانگونه رفتار کنند که دلشان می خواهند 

نه اینکه ترکیبی از سلیقه ی اجتماع و اجبار ِ یک فرهنگ را ارائه کنند 

به امید آزادی ، حتی در خصوصی ترین خاطره های مشترک 

به امید روزیکه که انسانیت


فراتر از جنسیت ، دغدغه ی اجتماع ما گردد.

 

 

 

 

[ جمعه 12 مهر 1392برچسب:,

] [ 12:15 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :

* تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت*


 

——————————
 
 

بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

*من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
 
 

——————————
 
 
 

و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی
بعد از سالها به این دو تا شاعر داده


 
* دخترک خندید و پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

 

 

 

 

مسعود قلیمرادی:

 

 

او به تو خندید و تو نمیدانستی

این که او می داند

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

از پی ات تند دویدم

سیب را دست دخترکم من دیدم

غضبآلود من نگاهت کردم

بر دلت بغض دوید

بغض چشمت را دید

دل دستش لرزید

سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک

و در آن دم فهمیدم

آنچه تو دزدیدی سیب نبود

دل دردانه ی من بود که افتاد به خاک

ناگهان رفت و هنوز

سالهاست که در چشم من آرام آرام

هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان

می دهد آزارم

چهره ی زرد و حزین دختر من هر دم

می دهد دشنامم

کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که خدای عالم

زچه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

 

 

 

 

........................................................................

 اینم ادامه شعر از زبان باغ
شاعرش هم محمدحسین اسدی هست

 

 

 


" باغ "

و من آن باغ پر از حسرت و آه

که پر از تکرارم

شاخه هایم پر سیب

و کمی غمگینم

از چه رو این همه اصرار و گناه !

تو ببین پر سیبم

دانه ای چند کجا ...

که تواند بدهد آزارم ! ؟



گفتمش رخصت چیدن بد نیست

او بگفت سخت نگیر ... چشمی نیست !

گفتمش در پی او تند ندو

او بگفت فرصت نیست

گفتمش دخترکم ، سیب خودت را به دهان محکم گیر

او بگفت دست و دلم با هم نیست

گفتمش سیب بگو ، غرق به خاکی تو چرا

او بگفت زخم تنم را که دگر مرهم نیست

گفتمش اشک دگر لرزش تو بهر چه بود

او بگفت بغض شکسته که دگر با من نیست



لحظه ای چند سکوت

خش خش برگ درختان تو بگو ، حاجت بود ؟

تو که با هر قدمش نالیدی ! ! !

کوچه از دور به ما لبخند زد

کوچه ها عادت دیرینه ی رفتن دارند



و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

قصه ی سیب کمی طولانی است

آدم و حوا بود

و از آن روز جدایی رخ داد

 

 

 

[ جمعه 12 مهر 1392برچسب:,

] [ 12:9 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه