❋♫◄๑۩۞۩๑ قـَــشَـــنـــگـــــ✿ـــــ ๑۩۞۩๑►♫❋

اینجا ؛ جایی برای گفتن آرزو ها ؛ دردها ؛ اشک ها و لبخند هام ؛ اینجا برا من حکم همون چاه رو داره برا... اینجا همدم تنهایی منه ؛ اینجا مثل دفتر خاطراته برام.

تو کجایی سهراب؟

آب را گل کردند...

چشم ها را بستند و چه با دل کردند…

وای سهراب کجایی آخر؟ ...

زخم ها بر دل عاشق کردند ..

خون به چشمان شقایق کردند !

تو کجایی سهراب؟ ..

که همین نزدیکی عشق را دار زدند ! ...

ای سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی ست…

دل خوش سیری چند...

صبر کن سهراب…

گفته بودی قایقی خواهی ساخت !

قایقت جا دارد؟

من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم…

[ شنبه 13 مهر 1392برچسب:,

] [ 19:24 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او:

نازنینم اَدم....

با تو رازی دارم !..

اندکی پیشتر اَی ..

اَدم اَرام و نجیب ،

اَمد پیش !!.

زیر چشمی به خدا می نگریست

!.. محو لبخند غم آلود خدا !

دلش انگار گریست .

نازنینم اَدم!!.

( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..

یاد من باش ...

که بس تنهایم !!.

بغض آدم ترکید ، ..

گونه هایش لرزید !!

به خدا گفت :

من به اندازه ی ....

من به اندازه ی گلهای بهشت .....

نه ...

به اندازه عرش..نه ....نه

من به اندازه ی تنهاییت ،

ای هستی من ،

.. دوستدارت هستم !!

اَدم ،..

کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !...

راهی ظلمت پر شور زمین ..

طفلکی بنده غمگین اَدم!..

در میان لحظه ی جانکاه ، هبوط ...

زیر لبهای خدا باز شنید ،...

نازنینم اَدم !...

نه به اندازه ی تنهایی من ...

نه به اندازه ی عرش...

نه به اندازه ی گلهای بهشت !...

که به اندازه یک دانه گندم ،

تو فقط یادم باش !!!!

نازنینم اَدم ....

نبری از یادم ؟؟!!!!..

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:3 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

خدایای من، معبودم:
 
دلم برایت تنگ می شود ،
 
 
با آنكه می دانم همه جا هستی،
 
اما به آسمان نگاه می كنم،چرا كه
 
آسمان سه نشـانه از تو
 
دارد:
 
بی انتهـاست
و بی دریـغ
و چون یك دست مهربان،همیشه بـالای سر ماست
خدایا آسمانی دوستت دارم.
 
 
 
 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:1 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد.

 

 

حسین پناهی

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:57 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

گاهی نه گریه آرامت میکند و نه خنده

نه فریاد آرامت میکند و نه سکوت

آنجاست که با چشمانی خیس

 

رو به آسمان میکنی و میگویی

 

خدایا تنها تو را دارم

تنهایم مگذار

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:56 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

من نمی دانم که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

واژه ها را باید شست .

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.

زیر باران باید رفت.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.

دوست را، زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست.

زیر باران باید بازی کرد.

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی ،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:49 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

[ شنبه 1 تير 1392برچسب:,

] [ 21:45 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

خدایا ! تو در آن بالا بر قله بلند الوهیتت ، تنها چه می کنی ؟
ابدیت را بی نیازمندی ، بی چشم به راهی ، بی امید چگونه به پایان خواهی برد؟
ای که همه هستی از تو است ، تو خود برای که هستی؟
چگونه هستی و نمی پرستی؟
چگونه نمی دانی عبودیت از معبود بودن بهتر است؟
نمی دانی که ما از تو خوشبخت تریم؟
ای خدای بزرگ ! تو که بر هر کاری توانائی !
چرا کسی را برای آنکه بدو عشق ورزی ،
بپرستی ،
بر دامنش به نیاز چنگ زنی ،
غرورت را بر قامتش بشکنی ،
برایش باشی ، نمی آفرینی؟
چرا چنین نمی کنی ؟
مگر غرورها را برای آن نمی پروریم تا بر سر راه مسافری که چشم به راه آمدنش هستیم قربانی کنیم ؟
خدایا تو از چشم به راه کسی بودن نیز محرومی ؟!

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 20:28 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

یک پنجره برای دیدن ...

یک پنجره برای شنیــــدن ...

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــی ...

در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــد ...

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــگ ...


یک پنجره که دست های کوچک تنهایــی را ...

از بخشش شبانه ی عطر ستاره ها ...

سرشار می کنــــــــــــــد ...

و می شود از آنجـــــــــــا ...

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کـرد ...

یک پنجره برای من کافیــســـت ...




 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 20:15 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

يک شبي مجنون نمازش را شکست
بي وضو در کوچه ليلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده اي زد بر لب درگاه او
پر زليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
بر صليب عشق دارم کرده اي

جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شکستم داده اي

نشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني

خسته ام زين عشق
، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو
... من نيستم

گفت
: اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پيدا و پنهانت منم

سال ها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم و نشناختي

عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يک جا باختم

کردمت آواره
ء صحرا نشد
گفتم عاقل مي شوي اما نشد

سوختم در حسرت يک يا ربت
غير ليلا برنيامد از لبت

روز و شب او را صدا کردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي

مطمئن بودم به من سرميزني
در حريم خانه ام در ميزني

حال اين ليلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بيقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم

 

 

 

 

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:39 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]


حسادت من قسمتی از این عشق است

 

قسمتی که تورا برای من از دیگران جدا کرده است

 

 قسمتی از نهالی که با دستهای تو به قلب من پیوند میخورد

 

بارور میشود

 

و ویران کننده است

تو از قوانین حرف میزنی ومن از ناهنجاری این روح بیقرار !

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:33 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

به شیطان گفتم: « لعنت بر شیطان »!

لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟»

پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می

گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت:

«مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی

 در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم

«پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد:

 «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام

 نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو

 را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه

کاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری

آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم

آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز !!!

 

 

 

 

 

 

[ چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,

] [ 18:27 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

خدا در دستیست که به یاری میگیری ،

در قلبــــــیست که شاد میکنی ...

در لبخندیست که به لب مینشانی ...

خدا در عطر خوش نانـــیست ، که به دیگری میدهی

در جشن و سروریست که برای دیگران بپا میکنی

و آنجاست که عهد میبندی و عمل میکنی ... !

 

 

 

 

 

 

 

[ چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,

] [ 18:15 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

 

وقتی که قلب‌ هایمان‌ کوچک‌تر از غصه‌هایمان‌ میشود،

وقتی نمیتوانیم‌ اشک هایمان ‌را پشت‌ پلک‌هایمان‌ مخفی کنیم‌

و بغض هایمان ‌پشت‌ سر هم‌ میشکند ...

وقتی احساس‌ میکنیم

بدبختیها بیشتر از سهم‌مان‌ است

و رنج‌ها بیشتر از صبرمان ...

وقتی امیدها ته‌ میکشد

و انتظارها به‌ سر نمیرسد ...

وقتی طاقتمان تمام‌ میشود

و تحمل مان‌ هیچ ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ مطمئنیم‌ به‌ تو احتیاج‌ داریم

و مطمئنیم‌ که‌ تو

فقط‌ تویی که‌ کمکمان‌ میکنی ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را صدا میکنیم

و تو را میخوانیم ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را آه‌ میکشیم

تو را گریه ‌میکنیم ...

و تو را نفس میکشیم ...

وقتی تو جواب ‌میدهی،

دانه ‌دانه‌ اشکهایمان ‌را پاک‌ میکنی ...

و یکی یکی غصه‌ها را از دلمان ‌برمیداری ...

گره‌ تک‌تک‌ بغض‌هایمان‌ را باز میکنی

و دل شکسته‌مان‌ را بند میزنی ...

سنگینی ها را برمیداری

و جایش‌ سبکی میگذاری و راحتی ...

بیشتر از تلاشمان‌ خوشبختی میدهی

و بیشتر از حجم لب‌هایمان، لبخند ...

خواب‌هایمان‌ را تعبیر میکنی،

و دعاهایمان‌ را مستجاب ...

آرزوهایمان‌ را برآورده می کنی ؛

قهرها را آشتی میدهی

و سخت‌ها را آسان

تلخ‌ها را شیرین میکنی

و دردها را درمان

ناامیدی ها، همه امید میشوند

و سیاهی‌ها سفید سفید ...

[ چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,

] [ 18:8 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند

اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند !

 

پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم ،فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد

آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است.

سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.

اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.

 

در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.

گاهی لازم است کوتاه بیایی

گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست و عبور کرد

گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری

گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی

ولی با آگاهی و شناخت

وآنگاه بخشیدن را خواهی آموخت... !

 

 

 

 

[ چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,

] [ 18:4 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه