❋♫◄๑۩۞۩๑ قـَــشَـــنـــگـــــ✿ـــــ ๑۩۞۩๑►♫❋

اینجا ؛ جایی برای گفتن آرزو ها ؛ دردها ؛ اشک ها و لبخند هام ؛ اینجا برا من حکم همون چاه رو داره برا... اینجا همدم تنهایی منه ؛ اینجا مثل دفتر خاطراته برام.

در یک دزدی بانک یکی از ایالات آمریکا دزد فریاد کشید :
“همه افراد حاضر در بانک ، حرکت نکنید ، پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد”
همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند
این »شیوه تغییر تفکر« نام دارد،تغییر شیوه معمولی به کردن .
هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که)مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت(به دزد پیرتر)که تنها شش کلاس سواد داشت ,
گفت »برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم«
دزد پیرتر با تعجب گفت؛ »تو چقدر احمق هستی، اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد.امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم«
این را میگویند: »تجربه«
اینروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود!
پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند ، مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید.
اما رییس اش پاسخ داد: »تامل کن! بگذار ما خودان هم ۱۰ میلیون از بانک برای خودمان برداریم و به آن ۷۰ میلیون میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم
«اینرا میگویند »با موج شنا کردن« پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت !
 رییس کل می گوید: »بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود
«اینرا میگویند »کشتن کسالت« شادی شخصی ازانجام وظیفه مهمتر می شود.
روز بعد، تلویزیون اعلام میکند ۱۰۰ میلیون دلار از بانک دزدیده شده است.
دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند ۲۰ میلیون بیشتر بدست آورند.
دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند:»ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها ۲۰ میلیون گیرمان آمد.اما روسای بانک ۸۰ میلیون را در یک بشکن بدست آوردند.
انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اینکه دزد بشود.
«اینرا میگویند؛ » دانش به اندازه طلا ارزش دارد «

 

 

 

[ دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:,

] [ 11:38 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

ای تو ....
ﺗــﻮﯾـﯽ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﭘﺸﺖ ﻣﺎﻧـﯿـﺘــﻮﺭ ﻗﻮﺯ ﮐﺮﺩﯼ ...
ﺗــﻮﯾـﯽ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺩﻟﺖ ﻭﺍﺳـﻪ ﯾﻪ ﺑـﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺗﻨﮕـﻪ...
ﺗــﻮﯾـﯽ ﮐﻪ ﺑﻐﻀﺘـﻮ ﺟﻠﻮ ﻫﻤــﻪ ﻗﻮﺭﺕ ﻣﯿـﺪﯼ،ﮐﻪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﮔـﺮﯾــﻪ ﻧﮑﻨـﯽ !!!
ﺗــﻮﯾـﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺁﻫﻨﮕـﯽ ﮔﻮﺵ ﻣﯿــﺪﯼ،ﻓﻘﻂ ﯾﺎﺩ ﯾـﻪ ﻧــﻔــــﺮ ﻣﯿـﻔﺘﯽ !!!
ﺗــﻮﯾـﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﯿﺎﯼ ﺣــﺮﻑ ﺑﺰﻧـﯽ ﻭ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨـﯽﺳـﺮﯾـﻊ ﻣﯿﮕـﯽ : ﺑﯿــــﺨﯿـــــــــــــــﺎﻝ !!!
ﺗــﻮﯾـﯽ ﮐﻪ ﺷــﺒﺎ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺗﻨـﻬﺎﯾــﯽ ﻭ ﺑـﯽ ﺭﻭﯾـﺎ ﺑﻮﺩﻥ،ﻫﺪﻓﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑـﯽ ...!!!
ﺗــﻮﯾـﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺗﻮ ﺩﻧـﯿــﺎﯼ ﻣﺠـﺎﺯﯼ ﻏﺮﻕ ﺷُـﺪﯼ ...
ﺗــﻮﯾـﯽ ﮐﻪ ﺣﺘـﯽ ﺗﻮ ﺩﻧـﯿــﺎﯼ ﻣﺠـﺎﺯﯼ ﻫـﻢ ﺧﻮﺩﺗـﻮﮔـﻢ ﮐﺮﺩﯼ !!!
ﺗﻮﯾـﯽ ﮐﻪ ﺣﺘـﯽ ﺩﯾﮕـﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧـﯽ ﭼﻪ ﻣـﺮﮔﺘـﻪ ،ﻭ ﭼـﻪ ﺭﯾﺨﺘـﯽ ﺑﺎﯾــﺪ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺧﺎﻟـﯽ ﮐﻨـﯽ ... !!!
ﺗــﻮﯾـﯽ ﮐﻪ ﺧـﯿـﺎﻧـﺖ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺭﻓﯿـﻘﺖ ﺩﯾـﺪﯼﻭ ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻭ ﻧـﮕﺎﻩ ... !!!
ﺗــﻮﯾـﯽ ﮐﻪ ﻧـﺎﻣــﺮﺩﯼ ﺭﻭ ﺩﺭﺣﻘﺖ ﺗـﻤـﻮﻡ ﮐﺮﺩﻥ،ﻭ ﻫﻨــﻮﺯﻡ ﺩِﻟِﺖ ﺑﻠﺪ ﻧﯿــﺴﺖ ﻧﺒﺨﺸﺘﺸﻮﻥ !!!
ﺁﺭه ﺭِﻓــﯿــــــــــــــــــــــــــــــﻖ ... ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘـﯽ ﺗــﻮﯾـﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯِﺕ ﻣﺜﻞ ﻣـﻦ ﻃــﻮﻓـﺎﻧـﯿــــﻪ !!

[ دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:,

] [ 11:35 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

دلتنگ که میشوم به اسمان نگاه میکنم.......

 

 

 

  دلخوش میشوم تو هم زیر همین سقفی..!!!

[ دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:,

] [ 10:55 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

خدایا،دل شکسته ام را مرهمی،

آتشی که بر قلبم نشسته را بارانی و روح خسته ام را توانی دوباره عنایت فرما...

نمی خواهم مانند دیگران شوم،

می خواهم یکی باشم نه مثل همه،

بسوزم اما نسوزانم،

برنجم اما نرجانم،

فراموش شوم اما فراموش نکنم،

طرد شوم اما بی تفاوت نباشم،

متروک شوم اما ترک نکنم،

بشکنندم اما نشکنم...

نیرویی الهی ام ده،

که در عین حال دریاوار همه ی آشفتگی هایم را در آن غرق سازم...

خدایا،

خسته ام از شکایت به درگاه بندگانت...

درمانده ام از به در بسته کوبانده شدن...

زبان بریده را به کام می گیرم و به سوی تو شکایت دل می آورم همانا تو برآورده کننده ی شکایت بندگانی...

خدایا...

سپاس از تو دارم که بر در بسته ی آدمیانم کوباندی تا به تو نزدیک تر شوم،

تا امید از خلق بِبُرم و به خالق بندم...

تا کوچکان را فراموش کنم و به بزرگی که از رگ گردن به من نزدیک تر است نزدیک تر شوم...

 

 

 

 

[ چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:45 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

تقدیم به تو...

که این بار که آمدی قبل از رسیدنت دیوانه شدم...

بادی که چادرت را به رقص در آورده بود...

دل و دینم به باد برد...

زود تر از آنکه جام چشمانت سیرابم کنند...

 

 

[ چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:45 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

صدای در می آید،

یکی دارد می رود باز..

آخر هیچ کس هیچ وقت نمی آید..

همه یا بوده اند یا در حال رفتن بوده اند..

ناله ی در همیشه خبر از رفتن می دهد..

این بار چه کسی دارد از این جمع غم انگیز جدا می شود..؟

پاییز دوست داشتنی من..

دوست زرد و قرمز و نارنجی پوش من..

 هِی رفیق..!

 این بار که آمدی

 اگر بودم،

 اگر خواب بودم،

 بیدارم کن..

 تا مثلِ این بار..

 این طور..

 در یلدای سیاه..

 مرثیه گوی رفتنت نشوم..

چشم باز می کنم..

خودم را می بینم..

در دنیایی هستم که مثل دیروز دیگر نارنجی نیست..

منم و ..

یک برگ نارنجی در دست..

که به یادگار از پاییز امسال باقی مانده ست..

یک هو یخ می زند دلم..

پاییز امسال هم رخت برچید و

طناب زندگی را تنها گذاشت..

 

 

 

[ چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:45 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

به قول حسین پناهی:

می دانی ، یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی "تـعطیــل

 

 است" و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت، باید به خودت استراحت

 

 بدهی، دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره

 

 شوی و بی خیال ســوت بزنی، در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

 

 پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند، آن وقت با خودت بگویـی : 

 

 بگذار منتـظـر بمانند ...

[ چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:45 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

این روزها کسی
به خودش زحمت نمی دهد
یک نفر را کشف کند!زیبایی هایش را بیرون بکشد ...
تلخی هایش را صبر کند

آدم های امروز

دوستی های کنسروی می خواهند
:

یک کنسرو

که فقط درش را باز کنند

بعد یک نفر

شیرین و مهربان

از تویش بپرد بیرون

و هی لبخند بزند

و بگوید

حق با توست

            حق با توست

[ چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:44 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

من نه عاشق بودم

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من خودم بودم و یک حس غریب

که به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم دستی که صداقت می کاشت

گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم هر پنجره ای

که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود

من نه عاشق بودم

و نه دلداده به گیسوی بلند

و نه آلوده به افکار پلید

من به دنبال نگاهی بودم

که مرا از پس دیوانگیم می فهمید

آرزویم این بود

دور اما چه قشنگ

که روم تا در دروازه نور

تا شوم چیره به شفافی صبح

به خودم می گفتم

تا دم پنجره ها راهی نیست

من نمی دانستم

که چه جرمی دارد

دستهایی که تهیست

و چرا بوی تعفن دارد

گل پیری که به گلخانه نرست

روزگاریست غریب

تازگی می گویند

که چه عیبی دارد

که سگی چاق رود لای برنج

من چه خوش بین بودم

همه اش رویا بود

و خدا می داند

سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود

[ چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:41 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

دارم سعی می کنم همرنگ جماعت شوم،
 
آهای جماعت…
 
میشود کمکم کنید؟؟؟؟؟؟
 
شما دقیقا چه رنگی هستید؟!
 

[ چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:39 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

باتو هستم ای غریبه،

آشنایم میشوی؟

آشنای گریه های بی ریایم میشوی؟

من تمام درد باران را خودم فهمیده ام ...

مثل باران آشنای بی صدایم میشوی؟

روزگار، این روزگار بی خدا تا زنده است ای غریب آشنا، آشنایی با خدایم میشوی؟

من که شاعر نیستم شکل غزل را میکشم رنگ سبز دلنشین صفحه هایم میشوی؟

ای غریبه با شکوه و دلخوشی همسرای خنده های باصفایم میشوی؟

بوی غربت میدهد این لحظه های بی کسی با تو هستم ای غریبه آشنایم میشوی؟؟؟؟

 

 

 

[ چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:,

] [ 13:1 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

چه خبر از دل تو ؟

[ چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:59 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

این روزها

هر جا که پا میذارم


با خودم تنهایی می شینمو


جای خالیتو که حس می کنم


همه رو شکل تو می بینم

 

 

 

 

[ چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:50 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

 فقط بوی یه عطر

شنیدن صداش

خوندن اخرین smsش

یک تشابه اسم

برای چند لحظه....

باعث می شه دقیقا احساس کنی.....!

که قلبت داره از تو سینت کنده می شه

[ چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:46 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

 

 

[ چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:43 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

نبار باران زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم خوب میدانم

که دریا جد تو در یک تبانی ماهی بیچاره را در تور ماهی گیر گم کرده

نیا باران زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم خوب میدانم

که گل در عقد زنبور است ولی از یک طرف سودای بلبل یک طرف خال لب پروانه را هم دوست میدارد

من از جنس زمینم خوب میدانم

که اینجا جمعه بازار است و دیده ام عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه میدادند

در اینجا قدر نشناسند مردم

در اینجا شعر حافظ را به فال کولیان اندازه میگیرند

نیا باران......

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:15 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

سالها پیش از این

زیر یک سنگ گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش پر زدن آن سوی پرده آسمان بود

آرزویش همیشه دیدن آخرین قله ی کهکشان بود

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را را صدا کرد

یک شب آخر دعایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای خاک را برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک توی دست خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد

راستی من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات اینهمه از خدا دور هستم!

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:14 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

بخدا گفتم: " بیا جهان را قسمت کنیم، آسمون واسه من ابراش مال تو، دریا مال من موجش مال تو، ماه مال

من خورشید مال تو ... ".

خدا خندید و گفت: " بندگی کن، همه دنیا مال تو ... من هم مال تو ...
 
 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:11 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

مترسک عروسک زشتی ست که از مزرعه مراقبت میکند 

و آدمی مترسک زیبایی ست که جهان را می ترساند .

چه خوب است همانند مترسک ساده و بی ریا و در عین حال مفید باشیم. آمین

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:9 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

اينجـــا زمين استـــ

رســـمـ آدمهـــايش عجيبـــ استـــ

اينجـــا گــمـ كــه بشــوے

بجـــاے اينكــه دنبالتـــ بگــردند فرامـــوشتـــ ميكنند

عـــاشق كـــه بشوے

بجــاے اينكـــه دركتـــ كنند متهمتـــ ميكنند

فرهنگـــ لغتـــ اينجـــا

چيزے از عشــق و احســـاس و غـــرور ســـرش نميشـــود

زيــاد كــه خوبـــ باشے زيــادے ميشـــوے

زيــاد كــه دمـ دستـــ باشے تكـــرارے ميشـــوے

زيــاد كــه بخنـــدے برچسبـــ ديوانـــگے ميخـــورے

و زيــاد كــه أشكـــ بريــزے ... عآشــــــقے...!!!

اينجـــا بايــد فقطـ براے ديگـــران نفس بكشــــے...!!!

 

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:7 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

زهمان روزی که دست حضرت قابیل
گشت الوده به خون حضرت هابیل
ازهمان روزی که فرزندان ادم
صدرپیغام اوران حضرت باری تعالی
زهرتلخ دشمنی در خونشان جوشید
ادمیت مرده بود گرچه ادم زنده بود
ازهمان روزی که یوسف رابرادرها به چاه انداختند
واز همان روزی که باشلاق خون دیوارچین راساختند
ادمیت مرده بود
بعد هی دنیاپرازادم شد و این اسیاب گشت و گشت
قرنها از مرگ ادم هم گذشت
ای دریغ ادمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا زخوبی ها تهی است
صحبت از ازادگی پاکی مروت ابلهی ست
روزگار مرگ انسانیت است
من که
از پژمردن یک شاخه گل
ازنگاه ساکت یک کودک بیمار
ازفغان یک قناری در قفس
ازغم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
و اندر این ایام زهرم در پیاله زهر ماری که سبوست
مرگ اورا از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکند
دست خون الود را در پیش چشم خلق پنهان میکند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد  روا
انچه این نامردمان بر جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم درجهان یکسر نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

                                           " فریدون مشیری"

 

 

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:6 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او:

نازنینم اَدم....

با تو رازی دارم !..

اندکی پیشتر اَی ..

اَدم اَرام و نجیب ،

اَمد پیش !!.

زیر چشمی به خدا می نگریست

!.. محو لبخند غم آلود خدا !

دلش انگار گریست .

نازنینم اَدم!!.

( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..

یاد من باش ...

که بس تنهایم !!.

بغض آدم ترکید ، ..

گونه هایش لرزید !!

به خدا گفت :

من به اندازه ی ....

من به اندازه ی گلهای بهشت .....

نه ...

به اندازه عرش..نه ....نه

من به اندازه ی تنهاییت ،

ای هستی من ،

.. دوستدارت هستم !!

اَدم ،..

کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !...

راهی ظلمت پر شور زمین ..

طفلکی بنده غمگین اَدم!..

در میان لحظه ی جانکاه ، هبوط ...

زیر لبهای خدا باز شنید ،...

نازنینم اَدم !...

نه به اندازه ی تنهایی من ...

نه به اندازه ی عرش...

نه به اندازه ی گلهای بهشت !...

که به اندازه یک دانه گندم ،

تو فقط یادم باش !!!!

نازنینم اَدم ....

نبری از یادم ؟؟!!!!..

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:3 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

این روزها به جای «شرافت» از انسان ها

 فقط  «شر» و  «آفت» می بینی !

                                            حسین پناهی 

 

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:2 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

می دانی

یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

تـعطیــل است

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی

بگذار منتـظـر بمانند !!!

 

 

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:1 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

خدایای من، معبودم:
 
دلم برایت تنگ می شود ،
 
 
با آنكه می دانم همه جا هستی،
 
اما به آسمان نگاه می كنم،چرا كه
 
آسمان سه نشـانه از تو
 
دارد:
 
بی انتهـاست
و بی دریـغ
و چون یك دست مهربان،همیشه بـالای سر ماست
خدایا آسمانی دوستت دارم.
 
 
 
 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:1 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

من به آمار زمین مشکوکم ؟

اگر این سطح پر از آدمهاست

پس چرا این همه دلها تنهاست؟

بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست

چه کسی تنها نیست؟ همه از هم دورند

همه در جمع ولی تنهایند

من که در تردیدم تو چطور؟

نکند هیچکسی اینجا نیست

گفته بود آن شاعر :

هر که خود تربیت خود نکند حیوان است

آدم آنست که او را پدر ومادر نیست

من به آمار،به این جمع

و به این سطح  که گویند پر از آدمهاست

مشکوکم

نکند هیچکسی اینجا نیست

من به آمار زمین مشکوکم

چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟

من که می گویم نیست

گر که هست دلش از کثرت غم فرسوده ست

یا که رنجور و غریب

خسته ومانده ودر مانده براه

پای در بند و اسیر

سرنگون مانده به چاه

خسته وچشم به راه

تا که یک آدم از آنچا برسد

همه آن جا هستند

هیچکس آن جا نیست

وای از تنهایی

همه آن جا هستند

هیج کس آنجا نیست

هیچکس با او نیست

هیچکس هیچکس

من به آمار زمین مشکوکم

من به آمار زمین مشکوک

چه عجب چیزی گفت

چه شکر حرفی زد

گفت:من تنهایم

هیچکس اینجا نیست

گفت:اگر اشک به دادم نرسد می شکنم

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم

بر لب کلبه ی محصور وجود

من در این خلوت خاموش سکوت

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم

اگر از هجر تو آهی نکشم

اندر این تنهایی

به خدا می شکنم به خدا می شکنم

من به آمار زمین شک دارم

چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟

 

 

 

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:59 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد.

 

 

حسین پناهی

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:57 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

زندگی آرام است،مثل آرامش یک خواب بلند

زندگی شیرین است،مثل شیرینی یک روز قشنگ

زندگی رویایست،مثل رویای یک کودک ناز

زندگی زیباست،مثل زیبایی یک غنچه ی ناز

زندگی تک تک این ساعتهاست،زندگی چرخش این عقربه هاست

زندگی راز دل مادر من،زندگی پینه ی دست پدر است

زندگی مثل زمان در گذر است

زندگی آب روانی است روان می‌گذرد..

آنچه تقدیر من و توست همان می‌گذرد.

 

 

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:57 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

گاهی نه گریه آرامت میکند و نه خنده

نه فریاد آرامت میکند و نه سکوت

آنجاست که با چشمانی خیس

 

رو به آسمان میکنی و میگویی

 

خدایا تنها تو را دارم

تنهایم مگذار

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:56 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

من نمی دانم که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

واژه ها را باید شست .

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.

زیر باران باید رفت.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.

دوست را، زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست.

زیر باران باید بازی کرد.

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی ،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:49 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

قلب من قالی خداست
تار و پودش از پر فرشته هاست
پهن کرده او دل مرا
در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب
برق می زند
قالی قشنگ و نو نوار من
از تلاش آفتاب
شب که می شود، خدا
روی قالی دلم
راه می رود
ذوق می کنم، گریه می کنم
اشک من ستاره می شود
هر ستاره ای به سمت ماه می رود
یک شبی حواس من نبود
ریخت روی قالی دلم
شیشه ای مرکب سیاه
سال هاست مانده جای آن
جای لکه های اشتباه
ای خدا به من بگو
لکه های چرک مرده را کجا
خاک می کنند؟
از میان تار و پود قلب
جای جوهر گناه را چطور
پاک می کنند؟
آه
آه از این همه گناه و اشتباه
آه نام دیگر تو است
آه بال می زند به سوی تو
کبوتر تو است
قلب من تند تند می زند
مثل اینکه باز هم خدا
روی قالی دلم قدم گذاشته
در میان رشته های نازک دلم
نقش یک درخت و یک پرنده کاشته
قلب من چقدر قیمتی است
چون که قالی ظریف
و دست باف اوست
این پرنده که لای تار و پود
آن نشسته است
هدهد است
می پرد به سوی قله های قاف دوست

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:46 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه